سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان برهنه است و جامه آن تقوا و زیورش حیا و دارایی اش فقه و میوه اش دانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :14039
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/2/1
3:31 ص

سلام ...

امروز یک روز خوب خداست هر چند که حالم من خوب نباشه و من  از زمین و زمان شاکی باشم مثل همیشه ...

روزی هزار بار به موبایلت نگاه میکنی  ... هیچ پیامی نیست ... روزی هزار بار گوشیتو چک میکنی  هیچ تماس بی پاسخی نیست .. به خانه که میرسی پیغام گیر تلفن را چک میکنی هیچ پیامی نیست ... روزهای تعطیل  و غیر تعطیل تا غروب در خانه میمانی هیچ کس به دیدنت نمی آید .. ماهها صدای خواهر و برادرت را نمیشنوی ... خبری از هم ندارید ... پنج شنبه سر مزار عزیزانت میروی ... شاید گذری و اتفاقی یکی از بستگان مشترک را در قبرستان ببینی که به عیادت مزار مشترکی آمده از دیدن هم تعجب میکنید ... تعارفات معمول و خشک وخالی از احساس ... در شهر خودت در میان بستگانت غریبی ...  موقع عید که میشود ... میوه و شیرینی و آجیل میگیری خانه را عین دسته گل تمیز میکنی ... چشم به ساعت منتظری که بستگان دو ر و نزدیکت که یک سال تمام است زنگ خانه ات را نزده اند ... بیایند ... و تبریک بگویند عیدی را که حس نمیکنی ...  میایند ... باعجله که باید چند جای دیگر هم بروند ... میروند ...

به یکباره تمام حرفها درمورد تو میشود ... زنگ همه فامیل دوست و آشنا به صدا میاید حتی آنهایی که سالی یک بار صدایشان را نمیشنیدی ...حتی دوستان و فامیلی که در شهرستانهای دور و نزدیک بودند... جالب است همه نگران تو شده اند ... همه در مورد تو حرف میزنند .. به یکباره عزیز همه شده ای .. همه دوستت دارند ... همه فقط لبخندهاو خوبیهایت را به یاد میاورند آنهایی هم که کمی بااحساس ترند با آوردن نامت قطره اشگی هم میریزند ... تعجب میکنی ... خواهرت و برادرت آنهایی که ماهها صدایشان را هم نمیشنیدی سینه چاک میکنند ... خانه ات یک جوری است ... سردر خانه ات پلاکاردهای سیاه با باد به اینطرف و آنطرف میرود و مسرانه میخواهند خود را از بند برهانند و درآسمان رها شوند ... نام خودت را که روی پلاکاردها میخوانی که نه خطاب به خودت بلکه خطاب به بستگان نزدیکت نوشته شده ... تازه یادت میاید که مرده ای ... تازه دلیل عزیز شدنت را میفهمی ...

روز دوم شهریور سال 83 بود خسته از کار روزانه ساعت 8 شب به عادت معمول که موقع برگشتن از کار به پدر و مادرم سری میزدم ... زنگ در خانه مان را زدم مادرم در را گشود مثل همیشه ... از راهرو با کفش تا در هال رفتم ... سلام بلندی کردم .. پدرم جواب داد .... دختر بیا تو ... صدایش را شنیدم که از اتاقی که کنار هال بود میامد ولی خودش را نمیدیدم ... گفت بروم تو و میوه بخورم ... گفتم نه عجله دارم بچه هایم منتظر هستند ... خداحافظی کردم ... شب دو شنبه بود ... صبح روز سه شنبه ساعت 8 صبح برادر کوچکم دوان دوان به خانه ام آمد از پله ها که بالا میامد دلم هری ریخت ... پدرم بعد از نماز صبح ساکت و آرام مرده بود ... به همین سادگی ... صبح که رسیدم بالای سرش دمر روی زمین افتاده بود .. رنگش سیاه و کبود بود ... سکته قلبی کرده بود ... ایکاش شب یک لحظه کنارش مینشتم ... یک لحظه دستانش را دردست میگرفتم ... ایکاش همیشه اندک فرصتی برای حداحافظی بود ...

جایی شنیدم که وقتی از خونه ت داری میری بیرون ... همه کارای نیمه تمومت و انجام بده ... همه عزیزاتو ببوس ... اگه دل مادرتو شکستی حتی اگه اون دلتو شکستی حتما دلشو به دست بیار ... اگه پدرتو دلخورکردی حتی اگه اون دلخورت کرده حتما حتما عذرخواهی کن ... اگه دل بچه تو شکستی حتی اگه او بی تربیتی کرده بوسش کن .. اگه با خواهر برادرت همسرت قهری حتی اگه تقصیر با اوناست  آشتی کن بعد از خونه بیا بیرون ... بخدا هیچ تضمینی نیست که دوباره ببینیشون ... هیچ تضمینی ...

امروز وقتی داشتم از خونه بیرون میومدم بالای سر پسر کوچکم ایستادم خواستم ببوسمش ولی دلم نیومد که بیدار بشه ... ایکاش میبوسیدمش ..

دوستون دارم ... به عزیزانتون محبت کنید ... بخدا عمر خیلی کوتاهه ... نخی به دستمان ببندیم تا فراموش نکنیم ... بخدا ... بخدا ... و بخدا انسان فقط برای عشق و محبت کردن آفریده شده و بس ...


90/4/20::: 11:58 ص
نظر()