سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در دین خدا تفقّه کند، خداوند همّ وغمش را کفایت می کند و از جایی که به فکرش نمی رسد روزیش دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :25
بازدید دیروز :4
کل بازدید :14550
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/9/7
10:16 ص

گاهی روزهایی در زندگی هست که حتی تصور بودنشان را زندگی نمیکنی .. گاهی روزهایی است که باورش در مخیله زخمی ات نمیگنجد .. درمکانهایی قرار میگیری در ثانیه هایی که فقط در فیلمهای تلویزیونی دیده ای ...و در آن مکان و زمان خاص بسیار خاص گاهی به خودت تلنگر میزنی که آیا این واقعا منم ، منم که اینجایم ، منم که ...

پنجشنبه 27 مرداد ساعت 30/12 ظهر موبایلم زنگ خورد صدای آشنایی در پشت گوشی تلفن میلرزید و خبر از وقوع حادثه ای ناگوار میداد برای من که صدای موبایل و تلفن همیشه و همیشه تداعی یک خبر بد ، بدتر و بدترین ها بوده  ... این خبر آخر از آن خبرهای بدترینی بود که بعد از سه چهار ساعت تبدیل شد به یک فاجعه ...  خبر بسیار کوتاه بود ولی  حس کردم بند قلبم پاره شد ..

برادرم  که برای کار به تهران رفته بود را با چاقو در تهران زده بودند و در دم جان سپرده بود ...شبانه  راهی تهران شدم ...راهی دور و دراز 10 ساعته ای که فقط من بودم و شب و بود و خط سفید جاده و اشگ ... رسیدم خسته و نالان ..یکی از بستگان آنجا منتظرم بود .. تنها و غریب با چشمی اشگ و چشمی خون راهی بیمارستانی شدم که میگفتند جسدش در سردخانه  آنجا است ... باورش برایم سخت بود سخت به معنای واقعی کلمه .. خودم را گول میزدم میگفتم الان که وارد بیمارستان شدم میگویند اشتباه شده و برادرم در بخش بستری است و سرم به دست انتظارم را میکشد .. میخندد و میگوید دیدی چطوری گولت زدم  و تورا به تهران کشاندم ...

وارد بیمارستان شدم بعد از نیم ساعتی مراحل اداری مرا برای شناسایی خواستند ... عین فیلمهای سینمایی ... زانوانم توان رفتن نداشتند با پاهایی بی رمق سرد و سست پشت سر ماموری راه افتادم که با دستکشهای سفیدش آرام و سرد و بیخیال پیشاپیش من میرفت به در آهنی رسیدیم در را که قفل بزرگی داشت باز کردند مثل اینکه میترسیدند مرده ها فرار کنند ... براستی اگر میتوانستند حتما فرار میکردند ..

وارد که شدم سرمای سالن را میشد بوضوح حس کرد هشت کشو ی استیل بزرگ در دو طبقه چهار تایی سمت چپ سالن کوچکی بود که با کاشیهای قدیمی فرش شده بود ... نام برادرم را گفتند کشوی 24 ... در کشو را  که باز کردند و کمی جلو کشیدند پاهایش را که دیدم قلبم لرزید جلوتر که کشیدند همه هیکلش سرد و عریان و لخت در جلوی دیدگان خسته و بی رمقم بود که اشگ مجال دیدن نمیداد صورتش را که دیدم روحم در تنم شکست و من بوضوح صدای شکستنش را شنیدم .. خدای من این برادر من بود ؟.. خدایا چنین صحنه هایی را در روزهای سیاه و تلخ زندگیم گذاشته  بودی و من نمیدانستم ؟.. خدایا اینجا کجاست و من کجا  هستم ؟... صورتش سفید سفید با دهانی کاملا باز با دندانهایی که تا ته بیرون بودند و چشمهایی باز که سرد و بیروح به روبرو مینگریستند ...و لبهایی که آبی شده بودند .. جای ضربات  چاقو که زیر قفسه سینه در سمت چپ درست زیر قلب و  ریه که  قلب را پاره کرده بود و زخمی که در بازوی چپش بود ... همین ... جای ضربه چاقو زیر قلبش آنقدر کوچک بود که باور نمیکردم با این ضربه مرده باشد ... مامور با دستکش جفت پاهایش را کشید گویا زیر بدنش پر ازخو ن بود که رد پهنی از خون از بالای سرش کشیده شد و قلبم را بدرد آورد ... نمیدانم خدایا نمیتوانم بفهمم چگونه تو اینهمه تحمل را در وجودم گذاشته ای که من نمردم که قلب من نایستاد ... خدایا این عزیز من بود که اینجنین ذلیل این چنین کشته شده اینجنین خونین و مالین اینچنین سرد و یخ اینچنین مظلوم جلوی روی من خوابیده بود ... خواب که نه ، برادر من مرده بود ... من دیگر مردنش را باور کردم .. بخدا باور کردم من مرگ را چهره سرد و کریه مرگ را در چشمهای سرد و لبهای آبی و دهان باز برادم دیدم ... دیدم برادرم که روزی ادعایش همه دنیا را بر میداشت حتی فرصت نکرده بوده چشمش را ببندد حتی فرصت نکرده بود دهانش را ببندد ...

خدایا اگر انسانها یک ثانیه بعد از مرگشان را میدیدند اگر یک نما  از چهره شان را بعد از در آمدن روح از بدنشان را میدیدند .. اگر یک هزارم ثانیه از ذلت بعد از مرگشان را میدیدند و حس میکردند ...  اگر میدیدند که چگونه مثل پر کاه در دست این و آن اینجا و آنجا کشیده میشوند و حتی نای اعتراض ندارند ... هزگز... هرگز.. وهرگز ... به هیچ کس ظلم نمیکردند ... حق هیچ کس را نمیخوردند ... هیچ دروغی نمیگفتند و هیج حقی را ناحق نمیکردند ... برادر بیچاره من بیچاره و درمانده و کشته شده من که قاتلش هم در روز روشن در خیابان جلوی چشم ده ها  نفر چاقو زده  بود و فرار کرده بود ... اینچنین خوار و خفیف و ذلیل افتاده بود ... گویا زانوانم را با داس زدند کنارش به روی زمین افتادم ... زار زدم ضجه زدم خدا را خواندم  خدایی که مرا میدید ... خدایی که روزهای اینچنین سخت را در زندگیم رقم زده بود .. خدایی که یک سکانس خوش در زندگیم نگذاشته بود... و  من درمانده و ناتوان با ضجه صدایش میکردم که جوابم را بدهد ... کارگرهایی که داخل محوطه بیمارستان با بیل و کلنگ به دست داشتند کار میکردند فقط نگاه میکردند ... و من مثل زنهای فیلمهای سینمایی خودم را میزدم و ضجه میزدم ...و برادر بیچاره ام  همانطور با دهان باز و چشمهای باز به  روبرو مینگریست ... آیا براستی روحش مرا میدید آیا میدید که واقعا چگونه مرا ذلیل و درمانده کرده است آیا میدید به جای تالار عروسیش که با ید پشت سر خودش و عروسش  گل بریزم ..اینگونه کف سردخانه افتاده ام و دارم تمام میشوم ... نمیدانم شاید هم میدید ...

پایینش آوردند و توی کاور مشکی گذاشتند و زیپ بزرگ آنرا کشیدند و گذاشتند داخل آمبولانس و بردند پزشکی قانونی ، نگذاشتند حتی کنارش بنشینم ... پشت سر آمبولانس میدویدم و فریاد میزدم و صدایش میکردم که مرا هم با خودش ببرد ... تنها و بیکس و ناتوان و بی رمق کف حیاط محوطه بیمارستان به  زمین افتادم و میگریستم ... دیگر باورم شده بود که باد سرد مرگ برادرم را برده .. گریستم و گریستم و با پاهایی که قدر ت ایستادن  نداشتند راهی پزشکی قانونی کهریزک شدم ... خدای من ... آیا من خواب میبینم خدای من اینجا کجاست ؟... من اینجاها چه میکنم ؟.. نه حتما خواب میبینم و الان بیدار میشوم ولی بیدارشدنی درکار نبود ، صدای ضجه و ناله و گریه گوش فلک را کر میکرد ... لباسهای سیاه  مردانی که از حال رفته بودند زنهایی که به سر و رویشان میزدند و دختر جوانی که برادر سربازش مرده بود و ضجه و موره میکرد و دلم را میسوزاند ... و درد خودم را از یاد برده بودم ... سه ربعی آنجا بودیم و صحنه هایی دیدم که هیچ گاه از مخیله ام پاک نمیشود ... برادرم  را کالبد شکافی کردند درحالیکه علت مرگش در بیمارستان کاملا معلوم بود و دربرگه ای که دستم بود نوشته شده بود  دیگر چه لزومی داشت که سینه اش را بشکافند و علت مرگ بنویسند نمیدانم ... نمیدانم برای چه اینهمه هزینه را تحمیل خانواده های عزاداری میکنند اگر پول نداشته باشند باید بروند و خودشان هم بمیرند... براستی اگر پول نداشته باشی باید جسد عزیزت را بگذاری و فرار کنی ...چون سلام که میدهی باید پول بدهی .. با حال نزار که قدرت گرفتن خودکار در دستت را نداری باید دهها فرم را پر کنی دهها اثر انگشت بزنی ... فرمها و سوالهای تکراری که مغز استخوانت را میسوزاند ... و نام عزیزت که دیگر نیست بارها از تریبونها اعلام میشود و بستگان متوفی را میخوانند و با هر بار خواندن نامش قلبت میلرزد و اشگت سرازیر میشود ... چهره های سرد صبور و آرام کارمندان این بخش ها و آرامشی که دارند که به بی تفاوتی تبدیل شده را باور نمیکردم ... گویا سنگ شده بودند ... حتی به چهره ات نگاه نمیکردند ..از اینهمه خونسردی حالم بهم میخورد ..

دوباره شناسایی  ، دوباره صدایم کردند و من برای آخرین بار عزیزم را ذلیلم را دیدم ... تو ی آمبولانس زیپ کاور را کشیدند و صورتش را دیدم خونین و مالین و لی دهانش و چشمانش بسته شده بود ... نمیدانم چگونه آخر شنیده بودم که مرده خشک میشود و به همان حالت میماند .. گریه امانم را برید ... زیپ را کشیدند و من دیگر ندیدمش دیدار آخرمان بود ...  و پشت سر آمبولانس راهی بهشت زهرا شدیم ...

بهشت زهرا ی تهران ... یک شهر برای خودش ... یک شهر بزرگ ... حدود 20 سال بود که بهشت زهرای تهران را ندیده بودم ... خدای من چقدر آدم در این 20 سال مرده بودند ... چقدر بهشت زهرا آباد شده بود ... با قطعه های ردیف و درختان بزرگ و سربفلک کشیده ... غسالخانه نامی که همیشه از آن هراس داشتم ،  دوباره اندوه  ،دوباره لباسهای سیاه ، دوباره گریه ضجه و موره دوباره به سر زدن های متوالی زنهایی که خودشان را میزدند مردهایی که چند نفر او را گرفته بودند که به زمین نیفتد ... در گوشه ای عده ای عزیزشان را جلویشان گذاشته بودند و میگریستند .. درگوشه ای دیگر عده ای عزیزشان را به دوش داشتند و برویش ترمه کشیده بودند و لااله الله گویان به طرف گورستان میرفتند در گوشه ای کودکی را بر روی شانه ها میبردند و به سر میزدند ..دنیای غریبی است بهشت زهرای تهران ...  مغازه هایی که کارو کاسبی شان سکه است و همیشه مشتری دارند و بر سر درشان کفن کربلا ،  کف جوشن کبیر ،انواع ترمه  وتربت کربلا ، پلاکارد تسلیت در عرض 2 دقیقه ، جالب است فقط دو دقیقه ، آْگهی ترحیم درعرض 20 دقیقه ، وقتی میمیری چقدر سریع همه کارها انجام میشود  آنهایی که حرص مال دنیا را میخورند آنهایی که به خاطر مال دنیا سر عزیزانشان هم کلاه میگذارند ، آنهایی که زنا میکنند دروغ میگویند تهمت میزدند  غیبت میکنند ترور شخصیت میکنند ، ایکاش حداقل ماهی یکبار سری به بهشت زهرا و غسالخانه تهران بزنند .. بروند و ببینند ذلت انسان را ، بیچارگی انسان را .. تباهی انسان را .. بی وفایی دنیا را که حتی قادر نیستی مورچه ای را  از خودت برانی .. حتی قادر نیستی پلک بزنی و میروی ... به روی دستها میروی ...دستهایی که شاید در دنیا برایت کاری نکردند شاید توان بلند کردنت را نداشتند ولی اکنون همه عجله دارند تا کارهایت را ردیف کنند جالب است در دنیا اگر مشکلی داشته باشی تا وقتی نفس میکشی تا وقتی هستی کسی محلت نمیگذارد اگر بدانند احتیاجی داری حتی گاهی به تماست جواب نمیدهند ولی حالا همه بسیج شده اند با جان ودل و مال خود حتی  ، تا زودتر راهی گورت کنند تا دیگر بیشتر روی زمین نمانی ... کسانی که سال به سال حتی به تو سر نمیزدند حالا پیشنهاد کمک مالی میکنند تا مرده ات را زودتر راهی خاک کنی تا بروندو خستگی شان را در رستوران غذا خوری که تو به مناسبت مرگ عزیزت ترتیب داده ای در بیاورند و با  ولع غذ بخورند و نوشابه هورت بکشند و ... گویا اصلا گودی قبر را ندیده اند ... گویا وقتی همین یک ساعت پیش عزیزی را داخل سرازیری قبر میگذاشتند تنگی و تاریکی و حشرات گور سرد را ندیده اند .. گویا اصلا سنگهای سرد و بتنی لحد را ندیده اند ... گویا تلقین میت را ندیده اند ...گویا مرگ همیشه برای همسایه است و با آنان کاری ندارد ... در عجبم از این همه غفلت ..  از این همه گول زدن خود ... درعجبم خدایا ...

جالب است آنقدر درگیرمرده های مردم بودم که برادر خودم را فراموش کرده بودم گاه با این دسته که مرده شان را روی زمین گذاشته بودند و میگریستند میگریستم و گاه با دسته که بر روی دست عزیزشان را میبردند هم گریه میشدم و گاه ... برادر بیچاره ام  را به غسالخانه برده بودند و تا آخرین حمام عمرش را بکند و از خاک و خون پاک شود تا لباس سفیدی دامادیش را بپوشد آخرین لباسش را ... مرا به عسالخانه راه ندادند اذان میگفتند از شهرستان آمده بودم و نمازم شکسته بود وضو گرفتم و به نمازخانه خواهران رفتم تا نمازم را بخوانم ... گرمی هوای مرداد ،اینهمه بدو بدو از سرصبح ... ماه رمضان هم بود و گشته و تشنه  هر چند که مسافر بودم ، مقابل خدای خود ایستادم ... که اینچنین روز واقعه ای را برایم رقم زده بود ... ده دقیقه ای طول نکشید که زنگ زدند که بیا حمام دامادیش تمام شده و داخل آمبولانس گذاشته اند بیا و برای آخرین بار ببین .. هرگز فکر نمیکردم روزی من قبل از برادرم بمیرم آخر من چهار سال از او بزرگتر بودم و میگفتم روی شانه های او به خاک میروم ... ولی ... انسان از یک ثانیه بعدش خبر ندارد ... برادرم را کفن پیچ کرده بودند و داخل آمبولانس معمولی بدون یخچالی گذاشته بودند که باید 10 ساعت را ه از تهران تا شهرستان در گرمای مرداد طی میکرد و بابت این آمبولانس معمولی حدود چهارصد هزار تومان از من پول گرفته بودند ... دسته گلی هم روی داماد سفید پوشم بود برای مثلا عرض تسلیت ... براستی چه چیز میتواند تسلی خاطر کسی باشد که عزیزش را از دست داده است گلایول های سفید ... نمیدانم گناه گلایول چیست که همیشه روی مرده میگذارند گویا خدا روز آفرینش گلایول سفید گفته رسالت تو این است  : تو بر روی کفن ها و مزارهای سرد قرار خواهی گرفت تا با زیبایی و نجابت و سکوت شاهد گریه ها وضجه ها باشی جالب است که این همه زیبایی و وقار گلایول  بویی ندارد چون آنهایی که عزیزی از دست داده اند آنقدر گریسته اند  که دماغشان گیپ شده و  حتماحس بویاییشان کار نمیکند ... برادرم را بردند هر چه اصرار کردم که همراهش باشم تا برای آخرین بار این مسیر را با هم برویم قبول نکردند ...

برادرم شب اول قدر چاقو خورد  شب بیست و یکم به خاک سپرده شد و مراسم ختمش را گذاشتم و تمام ، به همین سادگی برادرم رفت ... به همین سادگی ، من  ، بیمارستان لقمان تهران ، من ، پزشکی قانونی کهریزک ، من ، غسالخانه و بهشت زهرای تهران ، من غسالخانه و بهشت زهرای شهرمان ... من ، برادرم و گودی و سرازیری گور ... من ، و سنگهای لحدی که بر روی برادرم چیدند و گونیهای سفیدی که بر روی سنگهای لحد کشیدند و خاک و خاک و خاکی که بر رویش ریختند و سنگی که بر مزارش گذاشتند .. و برادرم تمام شد ... او تنها 36 سال داشت ...  بر روی مزارش  خواهم نوشتم : اینجا مردی خوابیده است که بارها ایستاد ، بارها افتاد ولی هرگز زانو نزد ...

 برایش طلب آمرزش کنید و  فاتحه ای بخوانید .. سپاس

 

 

 

 


90/6/2::: 12:29 ع
نظر()