سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثروت دانش، رهایی بخش و ماندگار است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :2
کل بازدید :14567
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/9/13
8:27 ع

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی...


-----------------------------------------------------------------------------


|خیلی زیبا بود.حیفم اومد شما نخونیدش!


Design By : Pichak

  
  

گاهی روزهایی در زندگی هست که حتی تصور بودنشان را زندگی نمیکنی .. گاهی روزهایی است که باورش در مخیله زخمی ات نمیگنجد .. درمکانهایی قرار میگیری در ثانیه هایی که فقط در فیلمهای تلویزیونی دیده ای ...و در آن مکان و زمان خاص بسیار خاص گاهی به خودت تلنگر میزنی که آیا این واقعا منم ، منم که اینجایم ، منم که ...

پنجشنبه 27 مرداد ساعت 30/12 ظهر موبایلم زنگ خورد صدای آشنایی در پشت گوشی تلفن میلرزید و خبر از وقوع حادثه ای ناگوار میداد برای من که صدای موبایل و تلفن همیشه و همیشه تداعی یک خبر بد ، بدتر و بدترین ها بوده  ... این خبر آخر از آن خبرهای بدترینی بود که بعد از سه چهار ساعت تبدیل شد به یک فاجعه ...  خبر بسیار کوتاه بود ولی  حس کردم بند قلبم پاره شد ..

برادرم  که برای کار به تهران رفته بود را با چاقو در تهران زده بودند و در دم جان سپرده بود ...شبانه  راهی تهران شدم ...راهی دور و دراز 10 ساعته ای که فقط من بودم و شب و بود و خط سفید جاده و اشگ ... رسیدم خسته و نالان ..یکی از بستگان آنجا منتظرم بود .. تنها و غریب با چشمی اشگ و چشمی خون راهی بیمارستانی شدم که میگفتند جسدش در سردخانه  آنجا است ... باورش برایم سخت بود سخت به معنای واقعی کلمه .. خودم را گول میزدم میگفتم الان که وارد بیمارستان شدم میگویند اشتباه شده و برادرم در بخش بستری است و سرم به دست انتظارم را میکشد .. میخندد و میگوید دیدی چطوری گولت زدم  و تورا به تهران کشاندم ...

وارد بیمارستان شدم بعد از نیم ساعتی مراحل اداری مرا برای شناسایی خواستند ... عین فیلمهای سینمایی ... زانوانم توان رفتن نداشتند با پاهایی بی رمق سرد و سست پشت سر ماموری راه افتادم که با دستکشهای سفیدش آرام و سرد و بیخیال پیشاپیش من میرفت به در آهنی رسیدیم در را که قفل بزرگی داشت باز کردند مثل اینکه میترسیدند مرده ها فرار کنند ... براستی اگر میتوانستند حتما فرار میکردند ..

وارد که شدم سرمای سالن را میشد بوضوح حس کرد هشت کشو ی استیل بزرگ در دو طبقه چهار تایی سمت چپ سالن کوچکی بود که با کاشیهای قدیمی فرش شده بود ... نام برادرم را گفتند کشوی 24 ... در کشو را  که باز کردند و کمی جلو کشیدند پاهایش را که دیدم قلبم لرزید جلوتر که کشیدند همه هیکلش سرد و عریان و لخت در جلوی دیدگان خسته و بی رمقم بود که اشگ مجال دیدن نمیداد صورتش را که دیدم روحم در تنم شکست و من بوضوح صدای شکستنش را شنیدم .. خدای من این برادر من بود ؟.. خدایا چنین صحنه هایی را در روزهای سیاه و تلخ زندگیم گذاشته  بودی و من نمیدانستم ؟.. خدایا اینجا کجاست و من کجا  هستم ؟... صورتش سفید سفید با دهانی کاملا باز با دندانهایی که تا ته بیرون بودند و چشمهایی باز که سرد و بیروح به روبرو مینگریستند ...و لبهایی که آبی شده بودند .. جای ضربات  چاقو که زیر قفسه سینه در سمت چپ درست زیر قلب و  ریه که  قلب را پاره کرده بود و زخمی که در بازوی چپش بود ... همین ... جای ضربه چاقو زیر قلبش آنقدر کوچک بود که باور نمیکردم با این ضربه مرده باشد ... مامور با دستکش جفت پاهایش را کشید گویا زیر بدنش پر ازخو ن بود که رد پهنی از خون از بالای سرش کشیده شد و قلبم را بدرد آورد ... نمیدانم خدایا نمیتوانم بفهمم چگونه تو اینهمه تحمل را در وجودم گذاشته ای که من نمردم که قلب من نایستاد ... خدایا این عزیز من بود که اینجنین ذلیل این چنین کشته شده اینجنین خونین و مالین اینچنین سرد و یخ اینچنین مظلوم جلوی روی من خوابیده بود ... خواب که نه ، برادر من مرده بود ... من دیگر مردنش را باور کردم .. بخدا باور کردم من مرگ را چهره سرد و کریه مرگ را در چشمهای سرد و لبهای آبی و دهان باز برادم دیدم ... دیدم برادرم که روزی ادعایش همه دنیا را بر میداشت حتی فرصت نکرده بوده چشمش را ببندد حتی فرصت نکرده بود دهانش را ببندد ...

خدایا اگر انسانها یک ثانیه بعد از مرگشان را میدیدند اگر یک نما  از چهره شان را بعد از در آمدن روح از بدنشان را میدیدند .. اگر یک هزارم ثانیه از ذلت بعد از مرگشان را میدیدند و حس میکردند ...  اگر میدیدند که چگونه مثل پر کاه در دست این و آن اینجا و آنجا کشیده میشوند و حتی نای اعتراض ندارند ... هزگز... هرگز.. وهرگز ... به هیچ کس ظلم نمیکردند ... حق هیچ کس را نمیخوردند ... هیچ دروغی نمیگفتند و هیج حقی را ناحق نمیکردند ... برادر بیچاره من بیچاره و درمانده و کشته شده من که قاتلش هم در روز روشن در خیابان جلوی چشم ده ها  نفر چاقو زده  بود و فرار کرده بود ... اینچنین خوار و خفیف و ذلیل افتاده بود ... گویا زانوانم را با داس زدند کنارش به روی زمین افتادم ... زار زدم ضجه زدم خدا را خواندم  خدایی که مرا میدید ... خدایی که روزهای اینچنین سخت را در زندگیم رقم زده بود .. خدایی که یک سکانس خوش در زندگیم نگذاشته بود... و  من درمانده و ناتوان با ضجه صدایش میکردم که جوابم را بدهد ... کارگرهایی که داخل محوطه بیمارستان با بیل و کلنگ به دست داشتند کار میکردند فقط نگاه میکردند ... و من مثل زنهای فیلمهای سینمایی خودم را میزدم و ضجه میزدم ...و برادر بیچاره ام  همانطور با دهان باز و چشمهای باز به  روبرو مینگریست ... آیا براستی روحش مرا میدید آیا میدید که واقعا چگونه مرا ذلیل و درمانده کرده است آیا میدید به جای تالار عروسیش که با ید پشت سر خودش و عروسش  گل بریزم ..اینگونه کف سردخانه افتاده ام و دارم تمام میشوم ... نمیدانم شاید هم میدید ...

پایینش آوردند و توی کاور مشکی گذاشتند و زیپ بزرگ آنرا کشیدند و گذاشتند داخل آمبولانس و بردند پزشکی قانونی ، نگذاشتند حتی کنارش بنشینم ... پشت سر آمبولانس میدویدم و فریاد میزدم و صدایش میکردم که مرا هم با خودش ببرد ... تنها و بیکس و ناتوان و بی رمق کف حیاط محوطه بیمارستان به  زمین افتادم و میگریستم ... دیگر باورم شده بود که باد سرد مرگ برادرم را برده .. گریستم و گریستم و با پاهایی که قدر ت ایستادن  نداشتند راهی پزشکی قانونی کهریزک شدم ... خدای من ... آیا من خواب میبینم خدای من اینجا کجاست ؟... من اینجاها چه میکنم ؟.. نه حتما خواب میبینم و الان بیدار میشوم ولی بیدارشدنی درکار نبود ، صدای ضجه و ناله و گریه گوش فلک را کر میکرد ... لباسهای سیاه  مردانی که از حال رفته بودند زنهایی که به سر و رویشان میزدند و دختر جوانی که برادر سربازش مرده بود و ضجه و موره میکرد و دلم را میسوزاند ... و درد خودم را از یاد برده بودم ... سه ربعی آنجا بودیم و صحنه هایی دیدم که هیچ گاه از مخیله ام پاک نمیشود ... برادرم  را کالبد شکافی کردند درحالیکه علت مرگش در بیمارستان کاملا معلوم بود و دربرگه ای که دستم بود نوشته شده بود  دیگر چه لزومی داشت که سینه اش را بشکافند و علت مرگ بنویسند نمیدانم ... نمیدانم برای چه اینهمه هزینه را تحمیل خانواده های عزاداری میکنند اگر پول نداشته باشند باید بروند و خودشان هم بمیرند... براستی اگر پول نداشته باشی باید جسد عزیزت را بگذاری و فرار کنی ...چون سلام که میدهی باید پول بدهی .. با حال نزار که قدرت گرفتن خودکار در دستت را نداری باید دهها فرم را پر کنی دهها اثر انگشت بزنی ... فرمها و سوالهای تکراری که مغز استخوانت را میسوزاند ... و نام عزیزت که دیگر نیست بارها از تریبونها اعلام میشود و بستگان متوفی را میخوانند و با هر بار خواندن نامش قلبت میلرزد و اشگت سرازیر میشود ... چهره های سرد صبور و آرام کارمندان این بخش ها و آرامشی که دارند که به بی تفاوتی تبدیل شده را باور نمیکردم ... گویا سنگ شده بودند ... حتی به چهره ات نگاه نمیکردند ..از اینهمه خونسردی حالم بهم میخورد ..

دوباره شناسایی  ، دوباره صدایم کردند و من برای آخرین بار عزیزم را ذلیلم را دیدم ... تو ی آمبولانس زیپ کاور را کشیدند و صورتش را دیدم خونین و مالین و لی دهانش و چشمانش بسته شده بود ... نمیدانم چگونه آخر شنیده بودم که مرده خشک میشود و به همان حالت میماند .. گریه امانم را برید ... زیپ را کشیدند و من دیگر ندیدمش دیدار آخرمان بود ...  و پشت سر آمبولانس راهی بهشت زهرا شدیم ...

بهشت زهرا ی تهران ... یک شهر برای خودش ... یک شهر بزرگ ... حدود 20 سال بود که بهشت زهرای تهران را ندیده بودم ... خدای من چقدر آدم در این 20 سال مرده بودند ... چقدر بهشت زهرا آباد شده بود ... با قطعه های ردیف و درختان بزرگ و سربفلک کشیده ... غسالخانه نامی که همیشه از آن هراس داشتم ،  دوباره اندوه  ،دوباره لباسهای سیاه ، دوباره گریه ضجه و موره دوباره به سر زدن های متوالی زنهایی که خودشان را میزدند مردهایی که چند نفر او را گرفته بودند که به زمین نیفتد ... در گوشه ای عده ای عزیزشان را جلویشان گذاشته بودند و میگریستند .. درگوشه ای دیگر عده ای عزیزشان را به دوش داشتند و برویش ترمه کشیده بودند و لااله الله گویان به طرف گورستان میرفتند در گوشه ای کودکی را بر روی شانه ها میبردند و به سر میزدند ..دنیای غریبی است بهشت زهرای تهران ...  مغازه هایی که کارو کاسبی شان سکه است و همیشه مشتری دارند و بر سر درشان کفن کربلا ،  کف جوشن کبیر ،انواع ترمه  وتربت کربلا ، پلاکارد تسلیت در عرض 2 دقیقه ، جالب است فقط دو دقیقه ، آْگهی ترحیم درعرض 20 دقیقه ، وقتی میمیری چقدر سریع همه کارها انجام میشود  آنهایی که حرص مال دنیا را میخورند آنهایی که به خاطر مال دنیا سر عزیزانشان هم کلاه میگذارند ، آنهایی که زنا میکنند دروغ میگویند تهمت میزدند  غیبت میکنند ترور شخصیت میکنند ، ایکاش حداقل ماهی یکبار سری به بهشت زهرا و غسالخانه تهران بزنند .. بروند و ببینند ذلت انسان را ، بیچارگی انسان را .. تباهی انسان را .. بی وفایی دنیا را که حتی قادر نیستی مورچه ای را  از خودت برانی .. حتی قادر نیستی پلک بزنی و میروی ... به روی دستها میروی ...دستهایی که شاید در دنیا برایت کاری نکردند شاید توان بلند کردنت را نداشتند ولی اکنون همه عجله دارند تا کارهایت را ردیف کنند جالب است در دنیا اگر مشکلی داشته باشی تا وقتی نفس میکشی تا وقتی هستی کسی محلت نمیگذارد اگر بدانند احتیاجی داری حتی گاهی به تماست جواب نمیدهند ولی حالا همه بسیج شده اند با جان ودل و مال خود حتی  ، تا زودتر راهی گورت کنند تا دیگر بیشتر روی زمین نمانی ... کسانی که سال به سال حتی به تو سر نمیزدند حالا پیشنهاد کمک مالی میکنند تا مرده ات را زودتر راهی خاک کنی تا بروندو خستگی شان را در رستوران غذا خوری که تو به مناسبت مرگ عزیزت ترتیب داده ای در بیاورند و با  ولع غذ بخورند و نوشابه هورت بکشند و ... گویا اصلا گودی قبر را ندیده اند ... گویا وقتی همین یک ساعت پیش عزیزی را داخل سرازیری قبر میگذاشتند تنگی و تاریکی و حشرات گور سرد را ندیده اند .. گویا اصلا سنگهای سرد و بتنی لحد را ندیده اند ... گویا تلقین میت را ندیده اند ...گویا مرگ همیشه برای همسایه است و با آنان کاری ندارد ... در عجبم از این همه غفلت ..  از این همه گول زدن خود ... درعجبم خدایا ...

جالب است آنقدر درگیرمرده های مردم بودم که برادر خودم را فراموش کرده بودم گاه با این دسته که مرده شان را روی زمین گذاشته بودند و میگریستند میگریستم و گاه با دسته که بر روی دست عزیزشان را میبردند هم گریه میشدم و گاه ... برادر بیچاره ام  را به غسالخانه برده بودند و تا آخرین حمام عمرش را بکند و از خاک و خون پاک شود تا لباس سفیدی دامادیش را بپوشد آخرین لباسش را ... مرا به عسالخانه راه ندادند اذان میگفتند از شهرستان آمده بودم و نمازم شکسته بود وضو گرفتم و به نمازخانه خواهران رفتم تا نمازم را بخوانم ... گرمی هوای مرداد ،اینهمه بدو بدو از سرصبح ... ماه رمضان هم بود و گشته و تشنه  هر چند که مسافر بودم ، مقابل خدای خود ایستادم ... که اینچنین روز واقعه ای را برایم رقم زده بود ... ده دقیقه ای طول نکشید که زنگ زدند که بیا حمام دامادیش تمام شده و داخل آمبولانس گذاشته اند بیا و برای آخرین بار ببین .. هرگز فکر نمیکردم روزی من قبل از برادرم بمیرم آخر من چهار سال از او بزرگتر بودم و میگفتم روی شانه های او به خاک میروم ... ولی ... انسان از یک ثانیه بعدش خبر ندارد ... برادرم را کفن پیچ کرده بودند و داخل آمبولانس معمولی بدون یخچالی گذاشته بودند که باید 10 ساعت را ه از تهران تا شهرستان در گرمای مرداد طی میکرد و بابت این آمبولانس معمولی حدود چهارصد هزار تومان از من پول گرفته بودند ... دسته گلی هم روی داماد سفید پوشم بود برای مثلا عرض تسلیت ... براستی چه چیز میتواند تسلی خاطر کسی باشد که عزیزش را از دست داده است گلایول های سفید ... نمیدانم گناه گلایول چیست که همیشه روی مرده میگذارند گویا خدا روز آفرینش گلایول سفید گفته رسالت تو این است  : تو بر روی کفن ها و مزارهای سرد قرار خواهی گرفت تا با زیبایی و نجابت و سکوت شاهد گریه ها وضجه ها باشی جالب است که این همه زیبایی و وقار گلایول  بویی ندارد چون آنهایی که عزیزی از دست داده اند آنقدر گریسته اند  که دماغشان گیپ شده و  حتماحس بویاییشان کار نمیکند ... برادرم را بردند هر چه اصرار کردم که همراهش باشم تا برای آخرین بار این مسیر را با هم برویم قبول نکردند ...

برادرم شب اول قدر چاقو خورد  شب بیست و یکم به خاک سپرده شد و مراسم ختمش را گذاشتم و تمام ، به همین سادگی برادرم رفت ... به همین سادگی ، من  ، بیمارستان لقمان تهران ، من ، پزشکی قانونی کهریزک ، من ، غسالخانه و بهشت زهرای تهران ، من غسالخانه و بهشت زهرای شهرمان ... من ، برادرم و گودی و سرازیری گور ... من ، و سنگهای لحدی که بر روی برادرم چیدند و گونیهای سفیدی که بر روی سنگهای لحد کشیدند و خاک و خاک و خاکی که بر رویش ریختند و سنگی که بر مزارش گذاشتند .. و برادرم تمام شد ... او تنها 36 سال داشت ...  بر روی مزارش  خواهم نوشتم : اینجا مردی خوابیده است که بارها ایستاد ، بارها افتاد ولی هرگز زانو نزد ...

 برایش طلب آمرزش کنید و  فاتحه ای بخوانید .. سپاس

 

 

 

 


90/6/2::: 12:29 ع
نظر()
  
  

در اوج جوانی روزی به خود میایی  که دو بچه بیگناه و معصوم را در دامان داری  ... نمیدانی خدا آنها را دردامن تهیدستت  گذاشته  یا ... دست تقدیر  ؟ نمیدانی  ...  به یکباره با دستهای خالی ... بدون مسکن و سرپناه ... بدون درآمدی اندک ... با دو نان خور که با خودت سه میشوید ... خود را رها شده در این اجتماع میبابی ... جوانی آنقدر جوان که سردرگم و آشفته و پریشان نمیتوانی اوج این بدبیاری  و بدشانسی را که به  تو روی آورده درک کنی ... شب است درخانه ای بسیار محقر زیر سقفی که شکم داده و به قول صاحبخانه ات هر آن امکان دارد روی تو و بچه هایت بریزد خوابیده ای ... خواب که نه ... در سیاهی اتاقک محقرت به کودکانت مینگری که دو طرفت خوابیده اند چه آسوده ... به آسودگیشان قبطه میخوری ایکاش کودک بودی ... مثل آنها ... دوران کودکی خوبی هم نداشته ای که با به یاد آوردنش حداقل قندی در دلت آب شود و تلخی روح و ذهنت را برای ثانیه ای بکاهد ...

شانه هایت چقدر سنگینند ... نفست سنگین تر ... بار مسئولیتی به این شدت شانه های نحیفت را میفشارد ... باید کاری پیدا کنی ... اجاره خانه بدهی ... بچه به مدرسه بفرستی ... لباس و خوراک میخواهند و از همه بدتر صاحبخانه که اگر دو روز اجاره اش عقب بیفتد دیگر جواب سلامت را نمیدهد ... کلید که به در میاندازی و پاورچین پاورچین با نفسهای حبس که از راهرو و جلوی درش رد میشوی مثل اجل معلق از تاریکی سر در میاورد و دلت هری میریزد و سلام بلند بالایی میکنی و به تته پته میفتی و نگاه سرد و جواب سردش دلت را میلرزاند ...

تا از گمرگ صاحبخانه رد شوی هزار بار مرده ای و زنده شده ای ... خیس عرق پله های محقر را بالا میروی طفلکان یتیمت هر کدام درگوشه ای از اتاق روی  موکت سرد به خواب رفته اند ... قلبت میشکند ... اشگت مجالی برای نزول مییابد  و سرازیر میشود ، کوچیکه فقط 4 سالشه ... با آن موهای بلوند و صورت گرد سفید و پوست نرم و لطیف آهسته کنارش مینشینی و صورت سردش را میبوسی چشم میگشاید و با دیدنت به آغوشت پناه میاورد ... آغوشی که خود پناهی ندارد ...  که از فرط کار 10 ساعته روزانه نایی برای گرفتنش ندارد ... محکم به سینه اش میفشاری  ضربان قلبت آرام میشود وقتی سر کوچکش روی قلبت قرار میگیرد ...

باید کاری کرد ... باید کاری بکنم ... این ندای ذهن توست که هر آن در وجودت تکرار میشود ...

شب سرد زمستان  به خانه میایی طفلکان عزیزت کنار هم جلوی بخاری خوابیده اندهردو سرمای سختی خورده اند هر دو تب دارند کوچیکه با لپهای گل انداخته از تب با ناله به عادت همیشگی به  آغوشت  پناه میاورد چقدر داغ است وحشت میکنی .. هر دو تب شدیدی دارند آخرهای برجه پولی نداری ... به یاد دفترچه بیمه شان میفتی که درمانگاه رایگان ویزبت میکند  و دارو میدهد ... خیلی زود هر دو را برمیداری و راهی میشوی مسافت خیلی زیادی را با کفشهایت که اب میدهد و تا مچ پایت خیس میشود با بچه ای در بغل و کودکی که گوشه چادرت را گرفته وارد درمانگاه میشوی ... نزدییکیهای اذان است و درمانگاه خلوت ، مسئول باجه پذیرش تورا به اورژانس راهنمایی میکند میروی ... دراتاق دکتر را میزنی و با احترام اجازه ورود میگیری .. دکتری درشت هیکل و چاق درحالیکه روزنامه میخواند پشت میز نشسته .. سلامت را به سردی و به زور جواب میدهد شاید هم نمیدهد ... دفترچه ها را روی میز میگذاری ... از سرتا پایت را برانداز میکند ... قبل از اینکه دفترچه را بگشاید ... سرد میپرسد ... چشونه ؟  ... میگی آقای دکتر سرمای سختی خوردن تب دارن ... ابروهایش در هم میرود با تشر میگوید "خانم  سواد داری ؟ "دهانت خشک میشود با زحمت آهسته میگویی بله " معنی اورژانس را میدانی ؟ "دیگر نایی برای جواب دادن نداری کودک روی شانه ات دارد شانه هایت را میشکند ... و او شروع میکند به معنی کلمه اورژانس که به بیماران تصادفی و خیلی بدحال و .....

آهسته میگویی  ولی دکتر این بچه ها تب دارند شما هم که بیکارید و روزنامه میخوانید از بیمارستان هم که حقوقتان را میگیرید ... هنوز حرفم تمام نشده داد میزند ... بیکارم ؟ میخواهی چون بیکارم پا شم بیمارستانو نظافت کنم ؟ قلبت میشکند ... این پزشک مملکت توست  ... گریه مجالت نمیدهد ...هیچ نمیگویی ... هیچ ... دفترچه را برمیداری و با گامهای سنگین راه میفتی ... پاهایت یخ زده تمام مسیر راه تا خانه را در سوز سرما گریه میکنی ... از صاحبخانه  قطره استامینوفن میگیری و به بچه ها میدهی و شب را به صبح میرسانی ...

اول صبح به استانداری فرمانداری و هرجایی که نشانی از فرد خیری هست میروی ، صدقه نمیخواهی ... فقط کار نیمه وقتی میخواهی تا بچه هایت تا شب درخانه تنها نباشند ... آخر گاهی که شب دیر به خانه میرسی و برق میرود در ظلمات خانه همدیگر را بغل میکنند و میترسند ... میخواهی قبل از تاریکی هوا که زمستانها خیلی زود هم میرسد کنار طفلکان یتیمت باشی ... فقط همین ... نگاههای سرد ... نگاههای گاه بی پروا و جسور ... نگاههای خالی از احساس مسئولیت ...  نگاههای هیز وزشت ...  نصیحتهای الکی که چرا ازدواج نمیکنی ؟ جانت را ، روحت را ، قلبت را میخراشد  .. گویی از کره دیگری آمده ای هیچ کس را با هیچ کس کاری نیست ... آنهایی که پارتی کلفت دارند  .. آدم دارند.. آن بالابالاها هر کدام پشت میزی تکیه داده اند و از آن پشت تورا ریز می بینند خیلی ریز ... قلبت تیر میکشد ... و دردش تا نوک انگشتانت را میسوزاند ...

کاری نیست ... همان کار خودت را میچسبی .. کار 10 ساعته ای که دمار از روزگارت درآورده با نصف  دستمزد ولی چاره ای نداری ... هیچ چاره ای ... گاهی ماهها نمیتوانی گوشت و مرغ بخری تا پول آب و برق و گاز را بدهی ... ولی باز میایستی ... به دوستان که میدانی وضع مالیشان خوب است زنگ میزنی و به بهانه ای میخواهی  اگر لباس کوچک شده بچه هایشان را هنوز دارند بروی بگیری ... تا بچه هایت زمستان گاپشن داشته باشند ...  چادر سیاهت را که دیگر به قرمزی میزند پشت و رو میکنی و دوباره میدوزی ... به میهمانی های فامیل نمیروی .. جالب است کسی هم سراغت را نمیگیرد ... هر روز صبح  سفیدی موهایت را میشماری که هنوز سی ساله نشده ای شقیقه ات را پرکرده ... به جوانی از دست رفته ات  مینگری ... پشت حصار آینه ... ولی هر وقت که کودکان معصومت را در آغوش میگیری یادت میرود ... این همه محنت این همه درد ... میدانی آنها هم وفا ندارند و روزی تو را مچاله میکنند و میگذارند و میروند ولی تو که معادله پایاپای بلد نیستی ... تو وظیفه میشناسی همین و بس ... حالا چه بدانند و چه ...؟

 ... و سر نمازهایت ... مینالی ... ای خدایی که یوسف را از چاه ... یونس را از دهان ماهی رهاندی ...  تنها دلخوشیم اینست که با نگاه مهربانت مرا میبینی ...  گاهی که شانه های خسته ام را لحظه ای میگیری و اشگم را  با سرانگشتان نورانیت میگیری و نمیگذاری به زمین بیفتد  ... قلبم آرام میشود .. همین برای من بس است ...

... شما را به خدا زنان  بی سرپرست ولی خود  ، سرپرست طفلکان یتیم را دریابید ... 

بگذارید درد یک زن تنها وبی سرپناه فقط غم تنهایی و بی پناهی باشد ... نه غم نان ... ایکاش مسئولی این پست را میخواند ...  ایکاش


90/4/21::: 1:23 ع
نظر()
  
  

سلام ...

امروز یک روز خوب خداست هر چند که حالم من خوب نباشه و من  از زمین و زمان شاکی باشم مثل همیشه ...

روزی هزار بار به موبایلت نگاه میکنی  ... هیچ پیامی نیست ... روزی هزار بار گوشیتو چک میکنی  هیچ تماس بی پاسخی نیست .. به خانه که میرسی پیغام گیر تلفن را چک میکنی هیچ پیامی نیست ... روزهای تعطیل  و غیر تعطیل تا غروب در خانه میمانی هیچ کس به دیدنت نمی آید .. ماهها صدای خواهر و برادرت را نمیشنوی ... خبری از هم ندارید ... پنج شنبه سر مزار عزیزانت میروی ... شاید گذری و اتفاقی یکی از بستگان مشترک را در قبرستان ببینی که به عیادت مزار مشترکی آمده از دیدن هم تعجب میکنید ... تعارفات معمول و خشک وخالی از احساس ... در شهر خودت در میان بستگانت غریبی ...  موقع عید که میشود ... میوه و شیرینی و آجیل میگیری خانه را عین دسته گل تمیز میکنی ... چشم به ساعت منتظری که بستگان دو ر و نزدیکت که یک سال تمام است زنگ خانه ات را نزده اند ... بیایند ... و تبریک بگویند عیدی را که حس نمیکنی ...  میایند ... باعجله که باید چند جای دیگر هم بروند ... میروند ...

به یکباره تمام حرفها درمورد تو میشود ... زنگ همه فامیل دوست و آشنا به صدا میاید حتی آنهایی که سالی یک بار صدایشان را نمیشنیدی ...حتی دوستان و فامیلی که در شهرستانهای دور و نزدیک بودند... جالب است همه نگران تو شده اند ... همه در مورد تو حرف میزنند .. به یکباره عزیز همه شده ای .. همه دوستت دارند ... همه فقط لبخندهاو خوبیهایت را به یاد میاورند آنهایی هم که کمی بااحساس ترند با آوردن نامت قطره اشگی هم میریزند ... تعجب میکنی ... خواهرت و برادرت آنهایی که ماهها صدایشان را هم نمیشنیدی سینه چاک میکنند ... خانه ات یک جوری است ... سردر خانه ات پلاکاردهای سیاه با باد به اینطرف و آنطرف میرود و مسرانه میخواهند خود را از بند برهانند و درآسمان رها شوند ... نام خودت را که روی پلاکاردها میخوانی که نه خطاب به خودت بلکه خطاب به بستگان نزدیکت نوشته شده ... تازه یادت میاید که مرده ای ... تازه دلیل عزیز شدنت را میفهمی ...

روز دوم شهریور سال 83 بود خسته از کار روزانه ساعت 8 شب به عادت معمول که موقع برگشتن از کار به پدر و مادرم سری میزدم ... زنگ در خانه مان را زدم مادرم در را گشود مثل همیشه ... از راهرو با کفش تا در هال رفتم ... سلام بلندی کردم .. پدرم جواب داد .... دختر بیا تو ... صدایش را شنیدم که از اتاقی که کنار هال بود میامد ولی خودش را نمیدیدم ... گفت بروم تو و میوه بخورم ... گفتم نه عجله دارم بچه هایم منتظر هستند ... خداحافظی کردم ... شب دو شنبه بود ... صبح روز سه شنبه ساعت 8 صبح برادر کوچکم دوان دوان به خانه ام آمد از پله ها که بالا میامد دلم هری ریخت ... پدرم بعد از نماز صبح ساکت و آرام مرده بود ... به همین سادگی ... صبح که رسیدم بالای سرش دمر روی زمین افتاده بود .. رنگش سیاه و کبود بود ... سکته قلبی کرده بود ... ایکاش شب یک لحظه کنارش مینشتم ... یک لحظه دستانش را دردست میگرفتم ... ایکاش همیشه اندک فرصتی برای حداحافظی بود ...

جایی شنیدم که وقتی از خونه ت داری میری بیرون ... همه کارای نیمه تمومت و انجام بده ... همه عزیزاتو ببوس ... اگه دل مادرتو شکستی حتی اگه اون دلتو شکستی حتما دلشو به دست بیار ... اگه پدرتو دلخورکردی حتی اگه اون دلخورت کرده حتما حتما عذرخواهی کن ... اگه دل بچه تو شکستی حتی اگه او بی تربیتی کرده بوسش کن .. اگه با خواهر برادرت همسرت قهری حتی اگه تقصیر با اوناست  آشتی کن بعد از خونه بیا بیرون ... بخدا هیچ تضمینی نیست که دوباره ببینیشون ... هیچ تضمینی ...

امروز وقتی داشتم از خونه بیرون میومدم بالای سر پسر کوچکم ایستادم خواستم ببوسمش ولی دلم نیومد که بیدار بشه ... ایکاش میبوسیدمش ..

دوستون دارم ... به عزیزانتون محبت کنید ... بخدا عمر خیلی کوتاهه ... نخی به دستمان ببندیم تا فراموش نکنیم ... بخدا ... بخدا ... و بخدا انسان فقط برای عشق و محبت کردن آفریده شده و بس ...


90/4/20::: 11:58 ص
نظر()
  
  

خدایا ... عمری آه در بساط نداشتم

امروز جز آه در بساط ندارم

خدایا از من آهی از تو نگاهی ...

 

سلام ... امروز  هوا نیمه ابری است از او روزایی که دلم تمام ابریه و چشمام هوای گریه داره ... دلم قبرستون سردیه از قبر آرزوهام  یه باد سردی تو دلم میوزه و قلبم تیر میکشه ... خدایا چه روزهای تلخ و سختی و میگذرونم .. گویا تو تقدیرم یک روز آروم و راحت ننوشتی ... حکمتتو شکر ... نمیدونم عقل منکه قد نمیده  ... میگن خدا با سختیهاش امتحان میکنه آدمو ... خدایا از اولین روز تولدم تو جلسه امتحانم ... فکر نمیکنی دیگه بسه ... به خدا خسته ام ... درمانده و خسته ...

چقدر بدشانسی ... چقدر بدبیاری .. دلم یک خوش شانسی کوچولو میخواد ...خیلی کوچولو ..

خدا جونم ... مهربونم ... یه جایی خوندم " وقتی کارتان را نمیتوانید به پیش ببرید و درجا میزنید استراتژی خود را تغییر دهید بهترینها ممکن خواهد شد .. به یاد داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است ...حتی برای کوچکترین اعمالتان از خدا ، دل ، فکر ، هوش و روحتان مایه بگذارید ... این رمز موفقیت است ... لبخند بزنید .."

تغییر استراتژی  ؟.. نمیدونم دیگه چکارکنم ... به هردری میزنم بسته است .. میگن اگه دری به روت بسته شد ناامید نشو چون اگه قرار بود باز نشه اصلا در نمیساختن ودیوار میکشیدند پس اگه دری هست حتما روزی باز میشه ...

خدا جونم منم میشینم جلوی این در ، صورتمو میزارم روی در لطف و مرحمتت و انقدر زار میزنم و صدات میکنم که صدامو که مطمئنم میشنوی جوابمو بدی ... و در و آروم باز کنی و منو بغل کنی و آهسته بوسم کنی و اشگامو پاک کنی ... دلم میلرزه واسه اون لحظه .. خدای مهربونم ...نفسام میلرزه واسه وقتی که با دستات شونه هامو بگیری و بلندم کنی ... میدونی که جز تو هیچ کسی رو ندارم .. میبینی که جز تو پناهی ندارم ... پناهنده تو  پناه بده ...

درتقسیم هر آنچه که به بندگانت داده ای نصیبم از اشگ بیش از همه بوده ... سپاس ...

 


90/4/18::: 10:45 ص
نظر()